خداوند در این اوقات پیامبری از فرزندان یهودا برای ارشاد آنان مبعوث کرد. اما راهنمایی های او اثری نبخشید و مردم رسّ به نافرمانی خود افزودند. پیامبر خدا از پروردگار خواست تا قدرت خویش را به نمایش بگذارد و درخت آنان را بخشکاند.
صبح روز بعد مردم دیدند که تمامی درختان شهرشان خشک شده، آنها خشک شدن درخت صنوبر و درخت های دیگر را کار پیامبر خدا می دانستند. و می گفتند با استفاده از سحر و جادو می خواهد خدایان ما را، از ما دور کند. اهل رسّ چاهی عمیق حفر کردند و پیامبر خدا را در میان آن گذاشتند و تکه سنگی بزرگ در دهانه چاه قرار دادند. در تمام مدت صدای پیامبر از عمق چاه به گوش مردم رسّ می رسید که می گفت؛ بار خدایا تو
[269]
تنگی مکان و نهایت سختی مرا می بینی. بر من رحم کن و هرچه زودتر جانم را بستان و خداوند جان پیامبر را در اعماق چاه ستاند.
آن مردم گمراه گمان کردند که با کشتن پیامبر خدا می توانند خوشنودی خدایان خود را کسب کنند و روشنایی و سرسبزی را بار دیگر به سرزمین شان برگردانند. در این لحظه خداوند به جبرئیل وحی فرستاد؛ آنها گمان می کنند با کشتن فرستاده من و عبادت درختان از خشمم در امان می مانند. به عزتم سوگند که از آنها انتقامی سخت می گیرم تا باعث عبرت جهانیان گردد.